یا صاحب الزمان.......
مهدی جان:
الودگی هوا که سهل است،
الودگی دلمان نیز از حد گذشته
ونفس هایمان به شمارش افتاده،سال هاست زندگیمان تعطیل رسمی ست
،هوای باریدن نداری مولا؟............................
الودگی هوا که سهل است،
الودگی دلمان نیز از حد گذشته
ونفس هایمان به شمارش افتاده،سال هاست زندگیمان تعطیل رسمی ست
،هوای باریدن نداری مولا؟............................
مولا علی (ع) می فرمایند : من و فاطمه به محضر مبارک رسول خدا (ص) مشرف شدیم و او را در حالی که شدیدا گریه میکرد مشاهده نمودیم به او گفتم : پدر و مادرم به فدایت ، چه چیزی شما را به گریه واداشته است ؟ حضرت فرمود : ای علی در شب معراج که به آسمان رفتم ، زنان امت خود را در عذاب شدید دیدم به طوری که آنها را نشناختم . از همین رو برای آنچه از شدت عذاب آنها دیدم گریان هستم بعد فرمود :
اماما ،عاشق توییم و دوستدار دوستاران تو و خاکی پای منتظران تو ، اما افسوسا که خود ، خانه دل را برای انتظار تو مهیا نساخته ایم . اماما ،با مژگان نروبیده ایم گرد راه را ،اباشک،نشسته ایم غبار دل را . اماما ،نروبیده ایم غبار گناه از دل ،اما عاشقیم ،نمی دانیم این عشق سوزان ،در کجای جانمان جای گرفته که بی تابمان کرده .
اماما ،شرمنده ایم که خانه دل را برای حکمرانی تو،پاک نساخته ایم ،اماما از کاروان عاشقان توعقب مانده ایم ،مرکب راهوار نداریم که به این کاروان شورانگیز دست یابیم .اماما،راه پیچا پیچ است و پر از گردنه های هراس انگیز ،ما ،بی پا افزار وتوشه ،سرگردان .
اماما،خمینی آمد و گزید و برد و ما ژس مانده ها و وازده ها ،ترسیم که هیچگاه به آن آستان جلال را نیابیم و غبار شویم ودر هوا معلق و سرگردان ،نه آرامشی ،نه قراری ،نه پناهی ،ونه منزلی
اماما ،نسیمی از بوستان عشق تو ،در این ملک وزید ،حیات آفرید ،مردگان را زنده کرده کرد و شوری عظیم انگیخت ،اگر خدا لطف کند و تواز پرده به درآیی و پا در این ملک گذاری و آن نسیم دل انگیز ، شبان و روزان بوزد ،چه خواهد شد؟
آیا مرگ هم معنی خواهد داشت ؟ یا همه چیز و همه کس به آب حیات دست خواهند یافت و رقصان و پای کوبان به سوی وادی ایمن ،وادی بی خزان ،وادی بی مرگ ،ره خواهند سپرد و در آن سرزمین بی گزند،جاودانه خواهند زیست .
یادی هر چند کوتاه اما عمیق و پند آموز از شهید چمران
1-اگر کسی یک قدم عقب تر می ایستاد و دستش را دراز می کرد، همه می فهمیدند بار اولش است آمده پیش دکتر. دکتر هم بغلش می کرد و ماچ و بوسه ی حسابی. بنده ی خدا کلی شرمنده می شدو می فهمید چرا بقیه یا جلو نمی آیند، یا اگر بیایند صاف می روند توی بغل دکتر
2-گفت "سید، می ری رو جاده؟" گفتم "اگر شما امر کنید، می رم." جلو را نشان داد و گفت "یک کوچه آن جاست، هفت کیلومتری. آن جا پناه بگیر ببینم چه می شود." جاده توی تیررس بود. کلاه کاسکت را بالا می آوردی، می زدند. سوار شدیم و رفتیم. گلوله می آمد. زیاد هم می آمد. تیز می رفتیم و صلوات می فرستادیم. کوچه سر جایش بود آمدیم پایین و نشستیم، گریه کردیم.دکتر بی سیم زد "شروع کنید" شروع کردیم. یک، دو، سه... چهار دهمی تانک فرمان دهی بود. موشکمان تمام شد. صبر کردیم بقیه برسند.
3-سر سفره، سرهنگ گفت "دکتر! به میمنت ورود شما یه بره زده ایم زمین." شانس آوردیم چیزی نخورده بود و این هه عصبانی شد. اگر یک لقمه خورده بود که دیگر معلوم نبود چه کار کند.
4-گفته بود "مصطفی!من از تو هیچ انتظاری ندارم الا این که خدارا فراموش نکنی." بیست و دو سال پیش گفته بود؛ همان وقت که از ایران آمدم. چه قدر دلم می خواهد به ش بگویم یک لحظه هم خدارا فراموش نکردم
پرسید«کجا بودی تا حالا؟» گفتم«داشتم غذا میخوردم.» دست انداخت یقهام را گرفت و با خودش برد.
یک پسر هفده ـ هجده ساله روی تخت دراز کشیده بود.مارا که دید،ترسید.دست و پایش را جمع کرد.
ـ اینا چیه روی دستای این؟
یقهام هنوز دستش بود.نفسم بالا نمیآمد.گفتم«…خون.»
رو کرد به آن پسر،پرسید«از کی این جایی؟»
ـ یک هفتهس.
دیگه داشت داد میزد.
ـ گفتهای دستاتو بشورن؟
ـ گفتم،ولی کسی گوش نداد. یقهام را از لای دستش کشیدم بیرون،دررفتم. من را دید،دوباره شروع کرد به دادوفریاد.
با التماس گفتم«حاجی،به خدا من فقط دو ساعته از مرخصی اومدهم.»
ـ نه خیر،یک ساعت و نیمه که اومدی،اما به جای این که بیای به مجروحا سربزنی،رفتی به کیف خودت برسی.
سرم پایین بود که صدای گریهاش را شنیدم.
ـ تو هیچ میدونی اون بچه دست ما امانته؟… میدونی مادرش اونو با چه زحمتی بزرگ کرده؟
نقل از وبلاگ 100خاطره از شهدا
امام صادق (ع):
شایسته هر مومنی است که هشت ویژگی را با خو داشته باشد : 1-هنگام فتنه با متانت باشد 2-زمان سختی شکیبا باشد 3-هنگام نعمت شاکر باشد 4-به آنچه به وی داده شده قناعت کند 5-به دشمنان ستم روا ندارد 6-به دوستان بی مهری نکند 7- جسم او از بابت او در سختی باشد 8-و مردم از بابت او در آرامش و آسایش به سر برند
همانا علم و دانش دوست مومن ، و بردباری وزیر او،و عقل فرمانده لشگراو ،و مدارا برادر او،واحسان و نیکی پدرش می باشد
«سلمی» یکی از بزرگان بصره میگوید: در یکی از راهها صدای نعرهای شنیدم. نزدیک رفتم. از کسانی که آنجا حاضر بودند، جریان را پرسیدم. گفتند: این مرد از افرادی است که حضور قلب و توجه به معنویات دارد و بر اثر شنیدن آیهای از قرآن، فریادش بلند و بیهوش گشته است.
گفتم: کدام آیه؟ گفتند: آیه «أَ لَمْ یأْنِ لِلَّذینَ آمَنُوا أَنْ تَخْشَعَ قُلُوبُهُمْ لِذِکْرِ اللّهِ وَ ما نَزَلَ مِنَ الْحَقِّ» ؛ «آیا زمان آن فرا نرسیده است برای کسانی که ایمان آورده اند که دلهایشان به یاد خدا و آنچه از حق نازل شده است، نرم شود؟» سلمی میگوید: بعد از مدتی آن مرد به هوش آمد و این سخنان را در قالب اشعاری گفت: «آیا هنگام آن نرسیده است که زمان هجران به سر آید و شاخه بلند و خوشبوی امید من خندان شود؟ و آیا وقت آن فرا نرسیده که برای عاشق شیفته و بیقراری که آب شده و کمرش خم گشته، بگریند و به او ترحم کنند؟ آری، با آب شور و شوق در صفحه دلم نامهای نوشتم که چهره زیبا و رنگارنگ و جالبی نشان میداد.»
بعد از گفتن این سخنان سه بار گفت: اشکال، اشکال، اشکال! [یعنی در کارهای ما اشکال است و ما خود را خالص و صاف نکرده ایم] سپس دوباره بیهوش شد و به زمین افتاد و از دنیا رفت.